آقا قاپ قاپی
توی این دنیای بزرگ که پر از شهرهای جورواجور است، شهری بود که نه کوچک بود و نه بزرگ، با خیابان های شلوغ، ماشین های زیاد، خانه های کوتاه و بلند؛ اما توی این شهر آدم های عجیبی زندگی می کردند. آقاقاپ قاپی یکی از این آدم ها بود. او هر جا که می رفت یه چیزی مثل ساعت، عینک، انگشتر و … گم می شد. بعد همان چیز در خانه ی آقای قاپ قاپی پیدا می شد. مردم شهر همه این را می دانستند و به محض این که یکی از وسایلشون گم می شد، سراغ او می آمدند. آقای قاپ قاپی از همه خجالت می کشید. اما به این کار عادت کرده و هر روز چیزی را با دست چپش می قاپید، بعد با دست راستش به صاحبش پس می داد. تا این که یک روز کیف آقا ماشینی گم شد. او فورا به خانه ی آقا قاپ قاپی رفت تا کیفش را پس بگیرد. ولی این بار هیچ کیفی در خانه ی او نبود تا با دست راستش پس بدهد. هر چه قدر برای آقای ماشینی توضیح داد که کار او نیست. آقای ماشینی باور نکرد و با عصبانیت از آن جا رفت. آقای قاپ قاپی از این اتفاق خیلی ناراحت شد و دیگر از خانه بیرون نرفت. همسایه اش که مرد مهربانی بود با دیدن تنهایی و ناراحتی آقای قاپ قاپی تصمیم گرفت تا با روشی جالب به او کمک کند …
این کالا در حال حاضر موجودی ندارد