آن روز صبح که از آسمان گوسفند می بارید
آقای پامچا سمسار پایش لیز خورد و رفت روی یک گوسفند چاق و پرت شد وسط آسمان. درست همانجا که درخت بزرگ شاخههایش را باز کرده بود و گوسفندها مثل گنجشکها روی شاخه نشسته بودند. آقای پامچا همینطور که سقوط میکرد فریاد زد: «تانتاناااااااااا!» و تلپ افتاد روی یک گوسفند چاق و دوباره پرت شد وسط آسمان و … اگر این کتاب را بخوانی یاد نمیگیری چطور با گوسفند روپایی بزنی ولی بهت قول میدهم یاد بگیری چطور مثل توپ روی گوسفندها بالا و پایین بپری و بهت خوش بگذرد.
این کالا در حال حاضر موجودی ندارد