احمد احمد
نمیدانم برای بار چندم بود که نام احمد را به زبان آوردم و او شنید، وقتی که نگاهش بین نمکدان و گلدان کنار تاقچه نوسان داشت. حرفش را برید و نام احمد را چند بار تکرار کرد و سکوت. بعد دوباره رشتۀ کلمات را به حرکت درآورد. انگار اصرار داشت همه چیز را به ترتیب و تسلسل تعریف کند. مثل دانههای تسبیح در دستش که به نوبت روی هم میآمدند. با هر دانه تسبیحی که صدا میداد پدربزرگ عریانتر و واقعیتر میشد.
این کالا در حال حاضر موجودی ندارد