اسب نقره ای
بچه ها به عسگر آقا که شق و رق روی اسب نشسته بود،سلام کردند و به تماشایش ایستادد.از جا برخاستم و در حالی که از جوی آب میپریدم،خودم را به اسب رساندم.حیوان،خوره پرصدایی کشید و یال جنباند.با حسرت گفتم:کاش میشد برای همیشه در اربط بمانم و یک اسب به این زیبایی داشته باشم!کاش بابا و خان عمو مثل دوبرادر بودند...
این کالا در حال حاضر موجودی ندارد