استنلی نازک
صبحانه حاضر بود. خانم لامبچاب به شوهرش جورج گُفت من مىروم بچّهها را بيدار كُنم. در همين زمان پسر كوچك آنها، آرتور از داخل اُتاق خواب صدا زد: «هِى، بياييد، نگاه كنيد!»آرتور به تخت استنلى اشاره كرد. روى تخت، تخته بزرگى قرار داشت. آقاى لامبچاب اين تخته را سال نو قبل به پسرها هديه داده بود. بچّهها مىتوانستند روى آن نقاشى كنند، يادداشت بنويسند و نقشه بكشند. شب گذشته اين تخته روى سر استنلى اُفتاده بود، خوشبختانه استنلى زخمى نشده بود. اگر برادرش آرتور با صداى بلند داد نزده بود، او هنوز خوابيده بود. استنلى از زير تخته مىگويد: «اين جا چه خبر است؟» آقا و خانم لامبچاب با عجله تخته را از روى تخت بلند مىكنند. خانم لامبچاب مىگويد: «خداى بزُرگ!» آرتور مىگويد: «واى استنلى مثل ورق مُقوا، نازك شده است.»
این کالا در حال حاضر موجودی ندارد