اگر بابا بمیرد
در زمستانی سرد و سخت، پدر اسماعیل به بیماری سختی دچار و حالش هر روز نسبت به روز پیش بدتر میشود. اما به علت بسته بودن راهها، امکان انتقال وی به شهر به منظور معاینة پزشک امکانپذیر نمیشود. بنابراین اسماعیل، همراه با دوستش «برجعلی» راهی شهر میشوند، با این هدف که با پزشک معالج پدر ملاقات کرده و با شرح احوال وی برایش دارو بگیرند. آنها به سختی خود را به شهر رسانده و پس از تهیة دارو، تصمیم به بازگشت میگیرند. جادهها پوشیده از برف هستند و حرکت ماشین به سختی صورت میگیرد و سرانجام پس از این که اتومبیل در برف فرو میرود، بچهها تصمیم میگیرند در تاریکی شب، پای پیاده، به راه خویش ادامه دهند. آنها احساس میکنند راه را گم کردهاند و درست در همین هنگام مورد حملة یک گله گرگ قرار میگیرند. اسماعیل و برجعلی برای نجات جان خویش، لباسهایشان را از تن درآورده و به وسیله آن آتشی روشن میکنند. با این وجود گرگها آن دو را محاصره کرده و قصد حمله دارند. اما ناگهان مردان روستا، که روشنایی آتش را از دور دیدهاند، از راه رسیده و گرگها را میرانند. صبح فردا اسماعیل از این که پدر را رو به بهبود میبیند شاد و راضی میگردد.
این کالا در حال حاضر موجودی ندارد