بامبی دندان هایش را مسواک می زند
آلتین وقتی می شنود بگ محمد برگشته از خوشحالی در پوست خود نمیگنجد . اما از جانب جبار هم نگران است میترسد که به کمک آدم هایش بلایی سر بگ محمد بیاورد . برای همین یک جا بند نمی شود و طول و عرض اتاق را گز می کند . منتظر برگشتن مادرش است که رفته چشم روشنی به هاجر بگوید و برگردد . اگر دست خودش بود بال میزد و میرفت تا خودش هم به دلداده اش خوشامد بگوید . چقدر حرف داشت برای گفتن . هیچ وقت نتوانسته بود آنچه را که در دل داشت برای او بگوید .
این کالا در حال حاضر موجودی ندارد