بز کولی
صبح زود، مثل همیشه، بزی وبزک از خواب که بیدار شدند، پیش مامان بزه رفتند؛ اما مامان بزه ساکت نشسته بود و به آن دور دورها نگاه می کرد.بزی گفت: " وای! چی شده مامان بزم؟" مامان بزه گفت:" چیزی نیست، فقط یه کم حال ندارم." و چشم هایش را بست.بزک فوری پرید و سر و شاخ مامان بزه را ماچ کرد و هی گفت:" فدای حالت بشم؛ مامان بزم! قربون بی حالی ات بشم؛ مامان بزم! چشماتو واکن؛ مامان بزم!"؛ اما مامان بزه چشم هایش را باز نکرد.بزی داد زد:"وای! کمک..." و با بزک دویدند توی دشت و به طرف خانه ی خاله رفتند؛ ولی یک دفعه صدایی شنیدند و بعد یکهو یک بز را بالای تپه دیدند.بزه النگوهای رنگ و ارنگی داشت و به سر و شاخش، مهره های زرد و آبی و بنفش زده بود.بزی و بزک داد زدند...
این کالا در حال حاضر موجودی ندارد