بیز...بیز...بیزینس
عباس مثل گربهای جیغ میکشید و از لابهلای ماشینها فرار میکرد. سه دور، دور پارکینگ چرخیدند. تا دست آقای لیوانی به عباس میرسید، مثل صابون از دستش لیز میخورد. بچههای گروه برای عباس دست و سوت میزدند و تشویقش میکردند: «عباااااس! عبااااااس! »
این کالا در حال حاضر موجودی ندارد