بی قرارهمچون باد
از ذهن مانا گذشت . قبلا از او پرسیده بود . شما ، چهره شما برای من آشناست شما را در کجا دیده ام؟ و مانا می پرسید اما غیر از این باز هم تو را دیده بودم . در کجا؟ و به یادش آمد در ایران ، در اصفهان ، جی ، و مرد می گفت : نه نه شاید اشتباه می کنی من از اهالی مزینانم . و مانا به یاد آورد او را در سوربون دیده بود در کلاس درس . بارها لبخند استاد را وقتی به چهره او خیره مانده بود دیده بود و نامش را بارها و بارها شنیده بود و نوشته هایش را خوانده بود . خودش بود ، روح سرگشته ایرانی
این کالا در حال حاضر موجودی ندارد