تا به آفتاب
نافع مغرور و سربلند سینه ستبر کرد و فریاد کشید : من در امان خدایم تو از من امان بخواه . شمر مشتی به صورت نافع کوبید و غضبناک به ابن سعد گفت : بگذار این زبان باز را چون سگ بکشم . ابن سعد شمشیرش را غلاف کرد و گفت : رحم بر او نیامده هرچه می خواهی با او بکن . نافع تبسمی کرد و گفت: خدایا تو را شکر. همیشه از تو می خواستم مرا به دست شقی ترین و پلیدترین آدم ها به شهادت برسانی !
این کالا در حال حاضر موجودی ندارد