تبر طلایی و فرشته مهربان
قصه های کلاسیک و زیبا از چهارگوشه دنیا. روزي روزگاري، مرد هيزم شكني بود كه بسيار درست كار بود. روزي هيزم شكن به جنگل رفته بود، تا كمي هيزم جمع كند. وقتي او خسته شد، كنار چشمه اي رفت تا كمي آب بنوشد. ناگهان تبرش در آب چشمه افتاد و هر چه گشت آن را پيدا نكرد. هيزم شكن خيلي ناراحت شد. كنار چشمه نشست و در فكر بود كه چه كند و چطوري بدون تبر، هيزم جمع كند. او مي دانست كه بدون تبر كارش خيلي سخت مي شود. مرد هيزم شكن افسرده و ناراحت كنار چشمه نشست تا راه حلّي پيدا كند.
این کالا در حال حاضر موجودی ندارد