تی کی و کفش های جادویی
یک روز، جک از تیکی دعوت کرد تا روز شنبه برای ناهار به خانهی آنها بیاید تا با عمو جو آشنا شود. او با غرور به تیکی گفت:«او برادر پدرم است. به هرجای دنیا که بگویی، سفر کرده.» تیکی جواب داد:«چقدر جالب فکر میکنی به روستای ما هم سفر کرده باشد؟»
این کالا در حال حاضر موجودی ندارد