جزیره گرگ ها
کمی جلوتر رفتم. شاید هیولا سرسختتر از آن چیزی بود که پیشبینی کرده بودیم، نباید میگذاشتم گروهمان شکست بخورد. گوشخیزک، گلولهی دیگری از بزاقش به سمت برانابوس رها کرد. ساحر پیر با یک دست مایع را جا به جا کرد و به سمت سرهای هیولا برگرداند. دیو نعره کشید. کرنل برگشت و بزاق اسیدی را، قبل از این که مغز دیو را برشته کند، منجمد ساخت. ما آن کوچولوی زشت را زنده میخواستیم. به پشت دیو پریدم. زیر پاهای برهنهام پوست لزجش را حس میکردم. بوی تعفنش هزار برابر بدتر از بوی عرق زیر بغلش بود اما در این دنیا، این مسألهی بسیار پیش پا افتادهای بود. چند ماه پیش با دیوی مواجه شده بودم که سر تا پایش از استفراغ ساخته شده بود و تنها راه غلبه کردن بر او، مکیدن لایهای از استفراغ و کشیدن نیرویش بود. هووم! این حرکت من، حرفهای نبود. در این مورد چیزی نخوانده بودم که به پیش بروم و بگویم: «هووم... نوشیدن استفراغ دیو... میتونم از پس این کار بربیام!» بلکه زندگی مرا به این سمت هدایت کرده بود. من جادوگر بودم و اگر شما هم با قدرتی همانند قدرت من متولد میشدید، به مبارزه کردن با گروهی از شیاطین تمایل میداشتید. مدت زیادی با سرنوشتم میجنگیدم، اما دیگر بهاکراه آن را پذیرفته و کارها را در دست گرفته بودم. تأثیر افسون من داشت از بین میرفت. دیو شروع به لرزیدن کرد و تلاش کرد مرا به زمین بیندازد.
این کالا در حال حاضر موجودی ندارد