دره ی مردگان راه رونده
آبتین زمزمه کرد: «وقتی برگردی!» لحنش معمولی بود اما ریشهی موهایش سرخرنگ شده بود: «این مدت نمیدیدمت اما میدونستم هستی، فقط کاری نکن که دیگه نه ببینمت و نه دیگه باشی.» جام را دستش داد: «اینو توی مغزت فرو کن که باید برگردی و همه چی رو برای آبتین فیروزی هم تعریف کنی. کاری نکن مجبور شم خودم بیام برگردونمت.»
این کالا در حال حاضر موجودی ندارد