روباه و کلاغ
قصه های کلاسیک و زیبا از چهارگوشه دنیا. روزي، روزگاري، كلاغي از آشپزخانه ي مرد كشاورزي تكّه اي پنير دزديد و پا به فرار گذاشت. كلاغ پر زد و رفت تا به جنگل رسيد و روي شاخه ي درختي نشست. نفس راحتي كشيد و با خود گفت: ”خب، حالا ديگر مي توانم صبحانه ام را بخورم.“
این کالا در حال حاضر موجودی ندارد