شنل قرمزی
یکی بود یکی نبود. دختر کوچکی بود بهنام شنل قرمزی. یک روز مادرِ شنل قرمزی به او گفت: «دختر عزیزم، این سبد خوراکی را بردار و برای مادربزرگ ببر.» شنل قرمزی، شنل قرمزش را پوشید و سبد را برداشت. مادر گفت: «دختر گلم، شنل قرمزی، در راه خانهی مادربزرگ با غریبهها حرف نزن! مخصوصا با گرگها.»
این کالا در حال حاضر موجودی ندارد