عروسی خانم موشه
قصههایی کهن و آموزنده از ایران زمین. يكي بوديكي نبود، زير گنبد كبود، نزديك ساحل رود،خاله سوسكه با مادر پيرو بيمارش زندگي مي كرد.اين مادرودخترخيلي فقير بودند. پيرزن شب و روز غصه ميخورد و نگران آيندهي دخترش بود. روزي از روزها گفت: دخترم، عروسكم، نازگل مسلوسكم، من ديگه پير شدم، من زمين گیر شدم، به تنم جون ندارم، تو رگهام خون ندارم
این کالا در حال حاضر موجودی ندارد