من و خدا
یک روز مثل همیشه، آقا موشه نان و پنیر و چای شیرینش را خورد و راه افتاد و رفت تا برای ناهار چیزی پیدا کند و بیاورد. خاله سوسکی هم روسری را به سرش بست، جارو را برداشت و مشغول رفت و روب شد. دو ساعت بعد خانه فسقلی اش مثل دسته گل شده بود. همیشه این موقع روز آقا موشه به خانه برمی گشت؛ ولی آن روز نیامد.
این کالا در حال حاضر موجودی ندارد