نامه هایی به هیچ کس
مرد عمه مهوان،این همه سال،چرا نیامده بود.زمین زیر پایم در می رفت و سوغاتی کوهی بودند روی دستم. روی آب انگار راه می رفتم و پاهایم هیچ گاه به زمین نمی رسید... دنیا که آرام آرام می آمد سرجای اولش،مهوان و مردمش را دیدم،مال همان سال ها...
این کالا در حال حاضر موجودی ندارد