چراغ لاله (حکایت زندگی محمد اقبال لاهوری)
روزهای آخر بود. اقبال مثل مسافری پیر و خسته که انتظار بکشد، گوش به تیک تاک ساعت و چشم به دوریل موازی زمان و مکان داشت؛ که ناگهان آمد. لحظه ها به کندی می گذشت. همه در انتظار سپیده صبح بودند؛ صبحی پر از امید و امید و تنها امید. صدای اذان مسجد مثل نسیمی نرم و سبک به داخل خانه وزید. اقبال لحظه ای چشم باز کرد و به سقف خیره شد. گویی صدایی از آسمانها شنیده بود...
این کالا در حال حاضر موجودی ندارد