کابوس های گرشاسب
ضحاک رو به مرد کرد. مارهای خیره هم سر بالا آوردند. ضحاک قدمی به سمت او آمد و از میان دندان های به هم فشرده اش غرید:«شما کاری را انجام میدهید که من صلاح میبینم کودک پانزده ساله ای که می تواند با یک مشت، مردی جنگی را بکشد فقط یک کودک نیست، بنیان خطر است... بنیان آشوب، کی می خواهید این مسائل را بفهمید؟ ناشناس سرش را یشتر پایین انداخت. انگار می خواست با این کار از شر خشم ضحاک در امان باشد. شاید هم از وحشت نگاه مارهایی بود که به صورتش خیره شده بودند.
این کالا در حال حاضر موجودی ندارد