یحیای زاینده رود
دختری جوان بالای سرسرهی باغی که پارک شده، ایستاده است، خندان، با موهایی دماسبی، با پیرهنی قرمز با چینی روی سینه و با چینی روی زانوها. دختر مینشیند و پیش از نشستن، پشت دامن پیرهن را به زیر پاها میسراند. میان جلو دامن را بین پاها سفت میکند. بعد دو دست را پشت کمر میگذارد، گویی دستها را بسته باشند، حتما یعنی که بزرگ شده است و نمیترسد و نیازی به گرفتن دو سوی سرسره ندارد. بعد خندهای و لحظهی سریدن، جیغی، که هر چه بهزیر و به زیرتر میآید، بلند و بلندتر میشود. سر میخورد و صدایش میان پارک میپیچد، میان درختها. حالا بر سرسره خون است، از بالا تا بهزیر. خون دلمهبسته لخته لخته لخته کس میآید. دختر، تنش سوراخ سوراخ سوراخ است. از چندین جای، سروسینه و شانه و شکم، خون بر سرسره میسرد. سوراخها از مقابل کوچکند، در پشتش اما بزرگند، به قدر کف دست، سوراخهایی خونریز. دختر، دستها بر پشت، بر گودی کمر، دمر افتاده است پایین سرسره، یر سنگریزهها، و چال چال چالهایی بر جانش پیداست.
این کالا در حال حاضر موجودی ندارد